مغزم به دو بخش تقسیم شده
بخشی که کوچکترین مسائل برایش اهمیت دارد
بخشی که هیچ چیز برایش اهمیت ندارد
تناسب را نمیدانم
- ۰ نظر
- ۱۶ آبان ۰۰ ، ۱۵:۱۲
مغزم به دو بخش تقسیم شده
بخشی که کوچکترین مسائل برایش اهمیت دارد
بخشی که هیچ چیز برایش اهمیت ندارد
تناسب را نمیدانم
اکنون میتوانم بر تقدیر و تسخیر، سوار بر امواج تغییر، لبخند بزنم
مدت نسبتا طولانی بود که این ساعت از خانه بیرون نیامده بودم
همه چیز مثل سابق است
یادم هست که به او گفتم زمان زیادی زنده نمیمانم
پوزخندی زد
اما حال را ببین
من مردهام و سایهام در شهر پرسه میزند
کشاورز
نام همان بلوار
اسم خوبی است
بذر هایی که کاشتم، اما هرگز شکوفه نزد
مقصر زمستان است؟
اکنون که مینویسم بر روی صندلی همان بلوار نشستهام
مدت نسبتا طولانی از آخرین بار که به اینجا آمدهام میگذرد
آخر چیزهایی برای یادآوری داشتم
تا فراموش نکنم که زندهام
از کدامین درد بنویسم؟
به کدامین گناه؟
گناهی هم اگر باشد به پای خود توست
من دخالتی در حضورم نداشتم
حتما نمیبینی
اما آن روز که به سوی خالق بازگردم، شاهد نمایشی محزون از حقیقتی که کور را ملتمس به کور ماندن بکند خواهی بود
امروز زودتر از روزهای دیگر دست از کار میکشم
جناب رئیس لطف کردهاند و این اتفاق عالی را رقم زدهاند
خیلی عالی است
چه چیزی از این بهتر؟
میخواهم سیگارم را به ته حلقم ببرم و هرچه هست را بالا بیاورم
حالم از خودم نه، حالم از جهان و متعلقاتش بهم میخورد
همیشه از مرگ در شب ترسیدهام
در صبح اما نه
آرزوی مرگم راه همیشه در صبح کردهام
چون از صبح میترسم
سه روز است که به اصفهان آمدهام و هیچ نمیدانم چرا؟
فردا به تهران میروم و هیچ نمیدانم چرا؟
پس فردا به زادگاه شومم بازمیگردم و هیچ نمیدانم چرا؟
زندهام و هیچ نمیدانم چرا؟
من میدانم که مدت کوتاهی بیشتر زنده نیستم
و این مرا کشته است