هنوز آنقدر تنهایی را لمس نکردهای که مدام دم از متروک ماندن میزنی
تنها بودن ابتدا نیاز به راکد ماندن دارد
خواهش میکنم تنهایی را هم همانند عشق به منجلاب کثافت نکشان
- ۰ نظر
- ۱۴ تیر ۰۰ ، ۲۳:۵۶
هنوز آنقدر تنهایی را لمس نکردهای که مدام دم از متروک ماندن میزنی
تنها بودن ابتدا نیاز به راکد ماندن دارد
خواهش میکنم تنهایی را هم همانند عشق به منجلاب کثافت نکشان
بعد از انزوای بَرِت، عده کثیری، کار آن ها را تمام شده میدانستند
واترز جای او را پر کرد و رهبری گروه را بر عهده گرفت
تمام نشدند
درگیری هایی بین سایر اعضای گروه و واترز شکل گرفت و منجر به ترک واترز از گروه شد
اگرچه هنوز هم او یکی از پَست ترین انسان ها برای من است، اما دوستش دارم
پس از ترک واترز، دیگر حتی خود اعضای گروه هم کار خود را تمام شده میدانستند
اما اینبار گیلمور اجازه فروپاشی را نداد
قطعات از بنیاد بر روی متن، به بنیاد بر روی موسیقی تغییر فرم داد
اصلا اختلاف اصلی واترز با گیلمور بر سر همین موضوع بود
واترز تأکید بر متن داشت و گیلمور بر روی موسیقی
هنگامی که آلبوم "ناقوس جدایی" را منتشر کردند، قطعه ای به نام "High Hopes" در آلبوم قرار داشت
پایان آن قطعه گیلمور جمله ای را میگوید:
The endless river
Forever and ever
همین جمله کافی بود تا عظمت پینک فلوید را نشان دهد
سپس آن سولو گیتار الکتریک که به آرامی تیغِ تیزش را روی پوست سمت چپ سینه می کشد و عمیقتر
همه اینها را گفتم تا بدانی من با چه چیز زندهام
دانسته هایی که شاید بدرد هیچکس نخورد، اما خودم چه؟
من در موسیقی غرق نه، حل شدهام
هربار که در اینترنت راجع به داستان گروه ها می خوانم، همانند کودکی میشوم که از خواب بیدار میشود و باید به مدرسه برود
مادر به اتاقش میرود و خبر تعطیلی مدارس را به علت بارش برف به او میدهد
حال، کودک از شدت ذوق دیگر نمیخوابد
تصور کن
بین دو دیوار غول پیکر ماندهای
کمکم به همدیگر نزدیک میشوند
صدای فریادت را چه کسی می شنود؟
من نه تصورش میکنم
و نه فریادی میزنم
اکنون به زمستان 98 بازگشتهام
جایی که سردترین مکان بود
اما نه برای من
به سختی سرم را بالا آوردم و رو به دوربین نگاه کردم
انگار که از محکوم به اعدامی، چند دقیقه پیش از مرگ عکس بگیرند
دستی، لبانم را به بالا برد و به حالت خنده درآورد(اکنون لبخند میزنم)
عکاس دکمه را فشار داده بود
سپس گریختم
آرام قدم زدم اما گریختم
بدون خداحافظی
می دانی چرا اینها را گفتم؟
چون آرزو میکنم به همان روزها بازگردم
آن روز دردی بود، به نسبتی ساختگی و نسبتی حقیقی
اما هرچه که بود دردِ بیدرمان نبود
چقدر آرام نفس میکشم
اگر کمی آرام تر شود، آرام راحت میشوم
کیسه ی زبالهای بردار
بادقت آن را داخل سطل زباله قرار بده
سطل زبالهای بزرگ
بعد به داخل سطل برو و در آن را ببند
شاید آنجا احساس بهتری داشته باشی
به کودکان کثیفِ مشغول بازی نگاه می کنم
به نوجوانانی که دور هم نشسته اند و هرکدام مشغول تعریف خاطرهای از آنچه اتفاق افتاده و نیافتاده هستند
به دختر و پسر هایی که دست در دست هم قدم میزنند
به پیر مردانی که بروی نیمکتی نشسته و آه از گذر عمر میکشند
به پیر زنی که تنها بروی نیمکتی نشسته و به آن چند دقیقه عشق 23 سالگیاش فکر میکند
و تنها یک سؤال از خودم میپرسم:آیا واقعا زندگی هنوز ادامه دارد؟
ناگهان تشابه اسمی پیش میآید و مغزت را درگیر میکند
سخت است
اما راستش رنج هایی را متحمل میشوم که آن سختی ها دیگر برایم در حد بازیای کودکانه است
عشق و دوست داشتن دیگر نه رنگی دارد و نه هیجانی
چگونه میتوانم "رنگی" ببینم، هنگامی که نه دیگر خاکستری و سیاه بلکه فقط سیاه مانده؟
پس از مرگ من، میلیون ها انسان باید زاده شوند تا جای خالیام را پر کنند
آن زمان که از "یک لغزش آنی در عقل" صحبت کردم، واقعا این اتفاق افتاده بود
همچنان هم گاهی اتفاق میافتد
اما کاملا بر رویش کنترل دارم